۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

خاطره بهجت آباد؛ غزلی بسیار زیبا و بی نظیر از سیدمحمدحسین بهجت تبریزی، متخلص به شهریار

خاطره بهجت آباد؛ غزلی بسیار زیبا و بی نظیر
از
سیدمحمدحسین بهجت تبریزی، متخلص به شهریار به زبان ترکی و ترجمه آن به فارسی
به مناسبت
27 شهریور روز درگذشت شهریار که به «روز شعر و ادب فارسی» نامیده شده است.
بهجت آباد، نام تفرجگاهی بوده که شهریار با معشوقه خود قرار می گذارد که همدیگر را در آن جا ببینند، ولی خانواده دختر که با ازدواج وی با شهریار مخالف بودند و او را به عقد یک سرهنگ ارتش رضا خان قزاق در
می آورند، از این قرار مطلع می شوند و مانع این دیدار می شوند.
شهریار ماجرای انتظار خود را در غزلی سوزناک این گونه سروده است:


بهجت آباد خاطره سی
اولدوز سایاراق گوزله میشم هر گئجه یاری
گج گلمه ده دیر یار یئنه اولموش گئجه یاری

گؤزلر آسیلی یوخ نه قارالتی نه ده بیر سس
باتمیش قولاغیم گؤر نه دؤشور مکده دی داری

بیر قوش آییغام، سویلیه رک گاهدان اییلده ر
گاهدان اونودا یئل دئیه لای لای هوش آپاری

یاتمیش هامی بیر آللاه اویاقدیر داها بیر من
مندن آشاغی کیمسه یوخ اوندان دا یوخاری

قورخوم بودی یار گلمه یه بیردن یاریلا صبح
باغریم یاریلار صبحوم آچیلما سنی تاری

دان اولدوزی ایسته ر چیخا گؤز یالواری چیخما
او چیخماسادا اولدوزومون یوخدی چیخاری

گلمز تانیرام بختیمی ایندی آغارار صبح
قاش بیله آغاردیقجا داها باش دا آغاری

عشقین کی قراریندا وفا اولمیاجاقمیش
بیلمم کی طبیعت نیه قویموش بو قراری؟

سانکی خوروزون سون بانی خنجردی سوخولدی
سینه مده أورک وارسا کسیب قیردی داماری

ریشخندله قیرجاندی سحر سویله دی: دورما
جان قورخوسی وار عشقین اوتوزدون بو قماری

اولدوم قره گون آیریلالی او ساری تئلدن
بونجا قره گونلردی ایدن رنگیمی ساری

گؤز یاشلاری هر یئردن آخارسا منی توشلار
دریایه باخار بللی دی چایلارین آخاری

از بس منی یاپراق کیمی هیجرانلا سارالدیب
باخسان اوزونه سانکی قیزیل گولدی قیزاری

محراب شفقده ئوزومی سجده ده گؤردوم
قان ایچره غمیم یوخ اوزوم اولسون سنه ساری

عشقی واریدی شهریارین گللی- چیچکلی
افسوس قارا یل اسدی خزان اولدی بهاری


ترجمه فارسی

خاطره بهجت آباد
در حالی که ستاره می شمردم خیلی شب ها انتظار یار را کشیده ام
امشب هم در حال دیرآمدن است و حال آن که شب به نیمه رسیده است

نگاه ها آویزان انتظار است٬ نه یک شبح هست و نه یک صدای پایی
گوش کر شده من آن قدر حساس شده که کوچک ترین صدا را می چیند

مرغی می خواهد بگوید من بیدارم و گاهی ناله ای می کند
اما فورا به لالایی باد٬ او هم از هوش می رود

خوابند همه٬ تنهاخدا بیدار است و من
از من پایین ترکسی نیست٬ از خداهم بالاتر کسی نیست

ترسم این است یار نیاید و یک دفعه صبح شکافته شود
آخر، جگرم شکافته می شود ای صبح، تو را به خدا نیا

ستاره صبح می خواهد در بیاید و چشم های من التماس می کند که در نیا
حتی اگر آن هم طلوع نکند، ستاره بخت من طلوع نخواهد کرد

نمی آید٬ من بخت خودم را می شناسم همین الآن است که سپیده بزند
با سفید شدن ابروان، موی سر هم سفید می شود

در قاموس عشق که قرار نبوده وفا باشد
نمی دانم که طبیعت چرا این قرار را گذاشته است؟

بانگ واپسین خروس مثل خنجر به سینه ام فرو رفت
و می خواست اگر دلی پیدا کرد رگ و ریشه اش را بکند

صبح با پوزخندی و کرشمه ای گفت؛ در این جا دیگر نایست
عشق تو خوف جان دارد٬ و تو قمارت را باخته ای

روزگارم دیگر سیاه شد٬ از آن یار موطلایی جدا شدم
و این سیه روزگاری هاست که رنگم را زرد کرده است

اشک های چشم ها از هر جا که فرو ریزد رو به من می آورد
معلوم است که جریان رودخانه ها رو به دریاست

از بس که چهره مرا مثل برگ خزان با فراق خود زرد کرده
اگر به چهره اش نگاه کنی، همچون گل سرخ قرمز شده است

در سحرگاه خود را در حال سجده در محراب یافتم
با وجود خون دل بسیار، باز غمی ندارم اگر رویم به سوی تو باشد(1)

شهریار عشقی داشت پر از گل و غنچه
اما افسوس که باد سیاهی وزید و بهارش خزان شد



1. یعنی عشق مجازی به عشق عرفانی تبدیل شد!

هیچ نظری موجود نیست: